به گزارش مشرق، روایت این روزهای جامعه، مسئله مهمی است. روایتهایی که نمیتوان توی تلفن همراه و فضای مجازی دنبال آن گشت. همه ما هرروز در این جامعه آمدوشد داریم.
اگر حواسمان را جمع کنیم و بدون جانبداری ماجراها را ببینیم و حرفها را بشنویم، روایت درستتری خواهیم داشت و درنتیجه تحلیل و تصمیمگیری منصفانهتری. تحریف تاریخ، ممکن نیست مگر با تحریف روایتها. این روزها که در جامعه حضور داریم کمی بیشتر، دقیقتر و عمیقتر به اتفاقات اطرافمان نگاه کنیم.
روایت و داستان آدمها، بحثها و تبادلنظرهایشان باهم را بشنویم.
در روزهای خوبی نیستیم و غم این چهلوچند روز سخت، خسته و آزردهمان کرده اما همینکه بدانیم اینها دردهای بلوغ و رشد بیشتر جامعه است، حالمان بهتر میشود.
اینجا ما چهار روایت از این روزهای جامعه نوشتهایم از لابهلای همین روزمرگیهای این روزهای جامعه. از میان همین حرفهای معمولی مردم باهم. حتماً حوالی شما هم این ماجراها مثل آن یا متفاوت از آن اتفاق میافتد، به خاطر بسپاریدشان.
این روزها سخت و دیر میگذرد به همه ما اما میگذاریمشان پای عبور از یک گردنه حساس. پای سختیهای بالا رفتن از قله...قصهها و روایتهای واقعی این روزها عصای دست خوبی هستند برای گذر از گردنهها. ما باهم از این پیچ هم میگذریم...
هی روی این آینه غبار میاندازند!
دختر جوان کم حجاب باخانمی محجبه صحبت و بحث میکنند درباره یک اتفاق. گویا شاهد خشونتی که در مترو شامل حال خانمی دستفروش شده، بودهاند.
ماجرا ازاینقرار است که دو دختر نوجوان کنایهای حواله اعصاب و روان آن خانم کردهاند که: «مگِ شما محجبهها هم نیاز به دستفروشی دارید؟» دختر کم حجاب هم از او دفاع کرده و پاسخ آن دو دختر را داده است.
حالا زن دستفروش توی واگن مترو خط ۳ نیست اما روایتش همچنان سر حاضران را به گفتگو و مباحثه گرم کرده است.
دختر جوان به بانویی که کنارش نشسته و باهم صحبت میکنند با صدایی واضح، طوری که بقیه هم بشنوند، میگوید: «همه ما مردم این جامعهایم. اوضاع اقتصادی زندگی خیلیهایمان شبیه هم است. یعنی چه که بخواهیم دل همدیگر را بشکنیم؟ این درست نیست که یک مشکلی در جامعه پیشآمده و بخواهیم دل هم را برنجانیم...»
عکس تزیینی است
چشم میگردانم تا دو دختری که کلمههایشان دستفروش را رنجانده، ببینم. خانم میانسالی که بغلدستم نشسته و لهجه شیرین شمالی دارد، میگوید: «همینکه این دختر با آنها بحث کرد و از حق آن خانم دفاع پیاده شدند توی ایستگاه بعدی. راستش را بخواهی دلم سوخت برایشان. رفتارشان مثل آدمهای سردرگم بود. خودشان هم پشیمان شده بودند گمونم. من خودم سه تا دختر بزرگ کردم، از چشمشان میخوانم که چی توی سرشان میگذرد. این بچهها کم سن و سال بودند، باهم در یک ایستگاه سوار شدیم. همینجوری که با صدای بلند حرف میزدند، متوجه صحبتهایشان شدم. اینستاگرام چک میکردند، صدای خانمی میآمد که فکر کنم مجری من و تویی چیزی بود، طوری حرف میزد انگاری که مذهبیها باعث شدند بقیه مجبور به حجاب بشن! فکر میکنی حرفهایش تأثیر نداشت؟ داشت. این قومِ خودپسند، فقط دلش میخواهد ما مردم به جان هم بیفتیم. اینها نوجوان بودند، دلشان آینه است، وای آگه غبار روش بنشینه!»
به ایستگاه موردنظر رسیدهام و باید پیاده شوم. به حاضران توی واگن نگاه میکنم به همانهایی که نتوانسته بودند به اشک یک خانم دستفروش بیتفاوت باشند به روایت زیبایی که از آینههای جامعه شنیدهام فکر میکنم.
عکس تزیینی است
گفتمان خیابان انقلاب؛ از انتقاد تا تشکر و پیشنهاد
توی بانک نشستهام، منتظرم نوبتم برسد. از شیشه نیم دیوارکی که بین ما و کارمندان باجهها کشیده شده است، میتوانم نمای پشت سرم را ببینم. چند مأمور گاردویژه دورهم جمع شدهاند، حرف میزنند.
خانمی میانسال مانتویی اما محجبه سفتوسخت ایستاده به بحث و صحبت با آنها. فاصلهشان از ما خیلی کم است، نور خوب روز و تمیزی شیشهها باعث شده تصویر واضحی از گفتگویی که پشت سرم رخداده داشته باشم.
بااینحال به این مقدار کفایت نمیکنم. جابجا میشوم به سمت صندلیهای نزدیک در ورودی بانک. حالا واضحتر میتوان ماجرا را فهمید و صدا را شنید.
زن میانسال همینطور که گره روسریاش را محکمتر میکند با مرد جوانی که به نظر میرسد، مسئول نیروهای جوان گاردی باشد، حرف میزند. به آنجایی از بحث رسیدهام که آن خانم میخواهد بداند چه ضرورتی دارد حضور مأموران در خیابان.
مرد جوان در حال توضیح دادن است: «ببین مادر جان! ما باید اینجا باشیم. همه کشورها وقتی اینجور اتفاقات هست، نیروی ویژه دارند. باور کن بعضی وقتها کارمان این شده که مردم و رهگذران عادی را اسکورت و از بین همهمهها رد کنیم برسانیم یک جای امن.»
عکس تزیینی است
مأمور باید تماسی را پاسخ بدهد اما دوباره به گفتگو بر میگردد: «خیالتان راحت، حواسمان هست. واقعاً فرق بین نوجوان و جوانی که اعتراض دارد را با آنکسی که شر راه میاندازد و شلوغش میکند می دانیم...»
زن میانسال مدام میدود بین صحبت مأمور و میگوید: «اصلاً چرا باید اینجوری شود و شما بیایید اینجا بایستید. مگر نمیشود با حرف زدن این بچهها را قانع کرد؟ من وقتی میآیم بیرون، اضطراب میگیرم وقتی میبینم چند نوجوان دورهم جمع شدهاند. میترسم یک شیرناپاکخورده، پایشان را به شلوغیها باز کند. من توی خانه جوان دارم، نوه نوجوان دارم. به خدا نگرانم...»
آفتاب توی چشمان مأمور گارد ویژه میزند اما حوصلهاش ته نمیکشد و باحوصله سعی میکند یکییکی، پاسخ دهد.
عکس تزیینی/معاشرت یگان ویژه با کودک کار
کارم در بانک تمامشده، آماده رفتن شدهام. هنوز گفتگوی مأمور و خانم رهگذر ادامه دارد.
دختر جوانی که موهای مش کردهاش از زیر مقنعه بیرون آمده و ظاهری امروزی دارد، نزدیک میآید: «جناب! ما واقعاً از شما ممنونیم. اداره ما همین کوچه پایینی است. توی این روزها که شلوغی بود، دیدیم که چقدر حواستان بود به ما و بقیه. امروز با همکارها درباره شماها حرف میزدیم، خواستم تشکر جمع را به شما برسانم.»
شاهد از غیب رسیده گویا؛ بانوی میانسال که انگار جوابش را گرفته باشد، یک سؤال درباره اینکه چطور میتواند ازآنجا به میدان انقلاب برود، میپرسد و میرود. گفتمان جالبی است در خیابان انقلاب از انتقاد و پیشنهاد گرفته تا تشکر.
عکس تزیینی است
کاش جوانهای امروز دهه ۶۰ را دیده بودند
پیرمرد واکسی کنار پیادهرو نشسته است. حوالی میدان نواب و میدان جمهوری. هوا آنقدر سرد نیست اما آسفالت خیابان نم برداشته و سرد شده است. چندتکه مقوای چندلایه روی یکتکه مشمع، شده بساط پیرمردی که چرخدستی کوچکش را که تقریباً در قد و قواره یک فرغون است، کنار دستش پارک کرده و کفش رهگذران را واکس میزند.
دختر جوانی که روسریاش را روی دوشش انداخته، جلو میرود. سلام پدر جان! میگوید و طبق ادبیات محترمانه خودش میخواهد که «زحمت» نونوار شدن کفشهای چرمی که پوشیده را به پیرمرد بدهد.
کفاش دورهگرد، میگوید که این کفشها سالم است و بهاندازه کافی تمیز: «دخترم نیاز به واکس ندارد، من یک فرچه میگردانم تا بیشتر برق بزند. پولت را الکی خرج نکن.» چشمان دختر جوان نم برمیدارد. صورتش را برمیگرداند رو به دیوار و میگوید: «آخِ الان این آقا توی این سن باید اینجوری کار کنه؟!»
عکس تزیینی است
کار کفشهای دختر خیلی زود تمام میشود. هرچه اصرار دارد، پیرمرد بقیه پول را نگه دارد، قبول نمیکند و به قول خودش فقط بهاندازه یک «گردگیری کوچک» دستمزد برمیدارد.
دختر جوان وقتی میخواهد سوار تاکسی شود، روسریاش را روی سرش میاندازد. پیرمرد کفاش، لبخندی میزند و چشمانش را مثل مردی حکمت بین ریز میکند و میپرسد: «تو هم فهمیدی دخترم؟!» ماندهام منظورش چیست: «نه! چی را فهمیدم؟» میپرسم و میگوید: «این دل زلال فقط توی سینه جوانهای ایرانی پیدا میشود. من خیلی سال پیش، کارگاه داشتم. خودم دقت نکردم، شریکم هم یک از خدا بیخبر از آب درآمد وزندگیام به صفر رسید. کار دیگری بلد نبودم. این را از پدرم یاد گرفته بودم همان موقع بچگی که وردستش بودم، بماند...! معلوم بود این دختر خواسته یک نانی به من برساند وگرنه که کفشش تمیز بود. جوانهای ما خیلی عاطفه و مرام دارند.»
مأمورانی که حوالی میدان ایستادهاند رانشانم میدهد و میگوید: «اینها هم چند روز است، همهاش توی خیاباناند به خدا دلم میسوزد. ما همه مال یک کشوریم چرا باید دلمان از هم چرک شود؟ من زمان جنگ و دهه ۶۰ را دیدم. اگر این دختر گلم هم آن زمان را دیده بود، بهجای لطف به من میرفت از آن سرباز و مأمور بینوا تشکر میکرد که شب و روزش شده اینجا ایستادن و گاهی هم بدوبیراه شنیدن از بعضیها. دهه ۶۰ منافقها پدر مردم را درآوردند، رحم نداشتند که... حالا هم منافق کارش شده به جان هم انداختن مردم و بدبین کردن ما به هم.»
پیرمرد باصفایی است، هوای جیب مشتریها را دارد. تمام جیبهایش را میگردد تا ۵۰۰ تومان پیدا کند و بقیه پولم را بدهد و میگوید: «ما نون مدیونی نخوردیم و نمیخوریم.» از آرزویش هم میگوید: «دلم میخواهد کفش هرکسی که برای این کشور خدمت میکند را صلواتی برق بیندازم چه دکتر باشد چه رفتگر چه این مأمورهای جوان و...»
حمایت تحریمی پیشکش؛ پول ما را پس بفرست!
مرد جوان توی صف اتوبوس با دوستش صحبت میکند. صحبت درباره این است که مأموران این روزها باید در خیابان باشند یا نه؟ نظرش را میگوید: «ببین، حامد جان! الآن اینها اینجا نباشند، مشکل حل می شه؟ امنیت زن و بچه من و تو بهتر تأمین می شه؟ به خدا هیچ گربهای محض رضای خدا موش نمیگیرد. ما شدیم گوشت قربانی آن دولتهای خبیثی که میخواهند انرژی خودشان را مفت و بیدردسر تأمین کنند. جوانهای ما را میکِشند تو خیابان تا به منافع خودشان برسند.»
مکث میکند و دوباره ادامه میدهد: «آقا! من نمیگم مشکل نداریم. داریم، اصلاً به قول تو زیاد هم مشکلداریم اما وقتی کسی آشغال توی چشمش بره، آن را در میاره نه اینکه چشم خودش را از جا دربیاره! سوریه بشیم، عراق بشیم خوبِ؟ قحطی با باران از بین می ره، مریضی با دارو و.... اما امنیت جبرانشدنی نیستها! اگر امنیت مهم نیست، چرا زن و بچه مون را موقع جنگ با داعش جرئت نمیکردیم، بفرستیم سوریه زیارت.»
گفتگوی مامور یگان ویژه با نوجوانان
مرد دیگر، حرف او را قطع میکند و میگوید: «هم تو میدانی هم من که اینهمه کشمکش برای حجاب نیست، گرانی صدای مردم را در میاره. بالاخره نباید حرف زد، اعتراض کرد؟»
دوست آقا حامد جواب میدهد: «فعلاً که آمریکا و اروپا هم خیز برداشتند برای تحریم بیشتر ما! آقا من میگم اگر دغدغه معیشت مردم است چرا یکبار همگی بابت اعتراض به تحریم بیرون نیاییم؟ چرا یک عده نامه و امضا جمع میکنند برای حذف ما از ورزش توی جهان یک عده مثلاً معترض هم می گن ما آمادگی تحریم بیشتر هم داریم! انصافاً این ظلم نیست که یک عده در حق ما میکنند؟ دزد، مفاسد اجتماعی و اختلاس گر باید دستش از بیتالمال کوتاه بشه، هزار بار درست اما چرا باید با تحریم موافق باشند؟ کاسهای زیر نیمکاسه نیست خدا وکیلی؟»
مرد حرفی برای سؤالهای دوستش ندارد و با گفتن: «چی بگم و الله!» میخواهد بحث را تمام کند اما انگار که دلش نیامده باشد، حرفی را نزند میگوید: «اصلاً همین آقای رئیسجمهور کانادا چرا امثال خاوریها را به کشور برنمیگرداند؟ من اصلاً میگم خودشان را نگه داره، پولهایی که از این مملکت بردند را برگرداند به کشورمان. مگر نه اینکه مدام از دلسوزی برای ایران و ایرانی حرف میزنند...»
دوستش خوشحال از اینکه به اشتراک نظر رسیدهاند: «اِی گل گفتی!» ای میگوید و هر دو سکوت میکنند. یکی، دو دقیقه بعد اتوبوس میرسد. رفقا، سوار میشوند و میروند.
با خودم می گویم که بعضی کشورها هنوز بدهیهای تاریخیشان را هم پس ندادهاند...